الکامپ

و از آن کنفرانس به بعد، همگی چی در خانه ی ما شکل عوض کرده بود، گوشی ها در جاموبایلی که قبلاً جاجورابی بود، گذاشته شد، البته خلوت یا سایلنت.

فردای مجمع هم، مامان رخصت خروج گردون قدیمی را از انباری صادر کرد. به محنت آسمان را از انباری آوردم طبقه ی سوم و تا شب نشده کرسی با منتقل برقی و روانداز چهل لقمه اش، پهلو مبل های زرشکی زار می زد، انگار گذشته را هُل بدهی درون آینده. بعد هم بساط تخمه و محصول روی کرسی و خواندن قوانین تازه توسط مامان:

- کاربرد از گوشی سپس از زمانه ۸ ممنوع است و موبایل ها تا صبح خاموش و بی صداست.

- از شایسته کردن ۸ تا ۹ همه ی خانواده دور آسمان می نشینند، صحبت می زنند، ورزش می کنند و با اندوه خوش گذرانی می کنند.

- هرکس قوانین جدید خانه را پایین تر پا بگذارد، یک روز ضایع مصرف از موبایل را ندارد.

روز بعد قوانین حکومت سپاهی مامان، روی یخچال، جلو چشم من و بابا بود. بابا اولش سعی می کرد لجبازی کند، ولی وقتی نظر تو قهر مامان، شام و ناهار تعطیل می شود، کوتاه آمد و پرچم صلح را بالا برد، اما ماجرا به قوانین حکومت نظامی و کرسی و جاموبایلی ختم نشد. ساعت، جای آلارم گوشی را گرفت. پس ازآن بازی های فکری هوشیار مسکن شدند تا دور کرسی، سرگرممان کند. بعد مراسم شاهنامه خوانی توسط بابا ارتکاب شد. و هر هفته ورزش فکری و کتاب جدید و فیلم های روز سینما توسط مامان خریداری شد. درون روزهای بعد، وارد نکته ای شدم، مامان بوسیله دیدن گوشی در دست من حساس شده حیات و چنانچه گوشی را دستم می دید، کنفرانس ی ارشاد بنده شروع می شد: چیه چمبره زدی رو گوشی! نابود شد گردنت... زمان ما، پسرهای هم سن تو، توی کوچه، گل کوچیک و هفت حجر بازی می کردن!

چند روز بعد هم، مامان دست بوسیله مافوق پیشگاه گوگل شد و درباره ی فرمایشات مباشر مدرسه، تحقیق مفصلی را نخست کرد که واقعه تیره پر حرارت شد. همان روز وقتی از مکتب آمدم، دیدم که چشم های مامان سرخ است، معلوم وجود شایسته کردن ها زاری کرده است. اولش اندیشه کردم آشنایی فوت کرده است، ولی بی حد مهلت فهمیدم کسی نمرده است. عصرانه که می خوردم، چند ویدئو را از توی گوشی اش نشانم داد، نو آن وقت حیات که فهمیدم چه بلایی سرم آمده است. من خودمانی بودم. جناب گوگل گفته بود، هرکس بالای ۳ ساعت در شبکه های رمزی و بازی اینترنتی بچرخد، نیاز به ترک هروئین الکترونیکی خواه همان گوشی را  دارد. به همین منظور، گوشی بنده توقیف شد و مامان مجبورم کرد که درون مجتمع بدن سازی عادت کوچه ثبت نام کنم. نمی توانستم  تصویب نکنم. اگر زیر مرحله قوانین نو و کمیسیون روبیدن نمی رفتم، باید به کلینیک صرفنظر اعتیاد فضای مجازی می رفتم.

قبول کردم. سه روز در هفته، با دستگاه بازی کنم. و بدیع باید خدا را سپاس می کردم که داخل چروک نبودم، وگرنه به روش زین کمپ های چینی توسط لشکری های بازنشسته، باید شایسته کردن ها روی زمین سیمانی سینه خیز می رفتم یا هر روز کلی امین می خوردم یا سبزی پاک می کردم و کف توالت های کمپ را قرین آینه صاعقه می انداختم یا آشپزی می کردم تا بوسیله زندگی اصلی برگردم. جرئت نه گفتن بوسیله مامان را نداشتم تا زمان حال این قدر جدی ندیده بودمش. دو روز شروع محفل از بدن درد خوابم نمی برد، اما با خودم تفکر می کردم طاقت بدن درد مرده تر از تحمل مشاور مکتب است. چنانچه محفل نمی رفتم، باید یک روز در هفته نزد ایشان می رفتم که به تعهد بابا همگی ی آتش ها از مزار او بود. تنها خیرخواهی ایشان داخل حق من، این وجود که مامان را بازنشسته کرده بود بازداشت گوشی، منیع ازاله و باید زمان کاربرد از گوشی خواربار بندی شود و غلام هر روز یک ساعت کم زیرفون از گوشی و شبکه های مجازی مصرف کنم.

مامان اسم طرح ترک اعتیاد فضای مجازی را گذاشته بود، آشتی با زندگی! به مقاطعه خودش می خواست من را از دنیای مجازی خارج بکشد که بیش تر از نوجوانی ام لذت ببرم.

حالا دو ماهی است که از طرح متاخر مامان می گذرد. بوسیله باشگاه رفتن سر کرده ام و دوره ی زین را به مصونیت متعاقب سر می گذارم. این روزها من و بابا زودتر از مامان دور عرش می نشینیم. بابا از خاطرات سربازی و شیطنت های بچگی می گوید و من، موهای پدر را می بینم که چه احترام زود سفید شده اند. مامان به وضوح راضی است. و موبایل ها هم در تبعیدگاه خود تا بامداد استراحت می کنند.
  • ۹۸/۰۴/۲۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی